دلنوشته های یک ذهن مسافر



عصر دلگیر جمعه

تک تک عقربه های ساعت

یک آهنگ، یک فنجان قهوه

یک بغل دلتنگی

بوسه بر لبان زیبایت 

آن هنگام که میخندی

فکر چشمان زیبای دلفریب

یک آغوش، یک نوازش

یک دوستت دارم

یک صادق

جمله چیزی است که از تو می خواهم

میگویی یا درخواست کنم با خواهش

انتظار.انتظار، یک انتظار بی پایان

خواهش و تمنای پنهان در اشک چشمان

چون لحظه ریزش قطره های باران

شاید باز بیایی تو

باز بخوانی تو

صادق.

یک جرعه دیگر از قهوه

بیدار می شوم از رویاء

نمی بینم

نمی شنوم صدای زیبایت را

می بندم باز چشمانم را

شاید باز ببینم این بار چشمانت را در خواب یا رویاء

یک جرعه تلخ دیگر از قهوه

نگران می شوم این بار

حالش خوب است ؟

در دل مهربانش لبخند نشسته دلشاد است ؟

یا که.

گر بی خبر از اویم به چه کار می آیم پس من دلدار

می نشینم و می نوشم و می نوشم

شاید بیاید فردا

باخبر شوم از حال او

شاید.

شاید بیاید فردا.



گریه نکن عشق اگر در ره تو وصل نباشد

یک بوسه شود حسرت و جز آه در این راه نباشد

من در طلب عشق تو به هر سوی چو مجنون روانم

آه نکش دلبر من درد تو را تاب ندارم

ای عشق که من در پی تو یک راه نه صد راه به کج راه برفتم

ای یار که من در طلبت یک سال نه یک عمر به بیراهه برفتم

افسوس که چون یافتمت بخت و اقبال مرا یار نبود

دل تو از آن دگر بود و قسمت من از این عشق جز آه نبود


سالتنی لمن تحبنی و المکتوب علینا هو الفراق

فقلت کیف یسمی الحب، عشق اذا لا یدوم و یعیش فی الفراق


پرسید چرا دوستم میداری، و میدانی که جدایی سرنوشت ماست
گفتم، دوست داشتن چگونه عشق نامیده می شود اگر در جدایی پایدار نباشد و زنده نماند.


دلتنگی

امشب دلم تنگ است نمی دانم چرا

دلتنگ یک آغوشم، یک نوازش، نمیدانم چرا

فکر پر از حسرت، پر از رویا، تن همه خواهش

چگونه پر کنم درد دلتنگی به تنهایی نه با خواهش

درد دلتنگی تو میدانی که چون باشد

دلتنگ زیبایی شوی که می دانی رها باشد

رها در دشت چون آهو و طنازی کند

پیچیده محجوب است لیک بویش مستم می کند

درددل بر کوه خواندم دره از او آمد پدید

درددل بر رود خواندم خشک شد، آبی دگر در خود ندید

شکوه بر آسمان بردم، رعد غرید و اشک آسمان چون باران بریخت

اشک آسمان بهم پیوست، سیل آمد، خانه ها ویران شد و خونها بریخت

زخم را مرهم از آن لعل لبش باید گذاشت 

چون در کمند دیگر است آن یار باید رفت و واگذاشت

من برفتم لیک مهرش در دلم جا مانده است

که این دل در جستجویش سالها تنها مانده است

درد دل پنهان کنم، لب فرو بندم راز دل دیگر نگویم

درد را مرهم گذارم از اشک چشمانم ولی دیگر نگویم





عهد ببستم دردام نیافتم
عشق چو بینم مست نگردم
چون چشم تو دیدم توبه شکستم
کفر نمودم مست تو گشتم
نام تو خواندم هر شب و هر روز
طلب وصل تو کردم، هر شب و هر روز
چون نام تو خواندم ای مرغک زیبا
ای در طلبت من دیوانه و شیدا
روی گرفتی، آه کشیدی
دل بیچاره من در بند کشیدی
دل در دام نهادم تا روی تو بینم
بنده شدم من تا عشق تو بینم
کنون در بند توام، تشنه لبهای توام من
عاشق دلباخته تو، صید چشمان توام من



در انتظارت خواهم ماند

تا بار دیگر زمزمه و عاشقانه هایت را بشنوم

تا صدای زیبا و دلنشینت چون نسیم حیات در من جاری شود

در انتظارت خواهم ماند

هرچند هزاران فرسنگ دور از من در دیار دیگری

به یقیین سیمای زیبایت را هرگز نخواهم دید

هیچگاه بر لبان زیبایت بوسه ای نخواهم زد

به آغوشت نخواهم کشید

و جز صدای زیبا و کلمات دلفریب و آهنگینت

نصیب من از تو چیز دیگری نخواهد بود

به انتظار تو خواهم ماند

به انتظار تو که همه خواسته ها و تمناهای زندگیم را در تو یافتم

در سکوت شبهای تلخ و تاریک

که جز تک تک عقربه های ساعت همدمی نیست

با شمارش ثانیه ها و امید شیرین شنیدن صدایت

لحظات سخت انتظار را می گذرانم

به انتظارت خواهم ماند

هرچند که این انتظار را پایانی نباشد

هرچند که سر رسید این انتظار پایان عمر من باشد

و این عمر تنها و در انتظار تو به پایان برسد

من باز به انتظارت خواهم ماند

تا ابد به انتظارت خواهم ماند


دور از چشمان دوست داشتنی ات
به دور از چشمان زیبایت که خواب از من ربودند
به آن مکان باز می گردم
آنجا که نخستین بار نگاه دلفریبت لرزه بر تار و پود من انداخت
دور از چشمان افسونگرت باز میگردم
دور از هر هیاهو و در سکوت لحظه ها
ثانیه ها را می کاوم تا نشانی از تو بیابم
تویی که با نگاه و آن غمزه چشمان افسونگرت
دل به اسیری بردی
من شادمان که اسیر توام
دور از نگاه ساحر و زیبایت
به دور از آتش نگاهت
به آن مکان باز می گردم
آن مکان که نگاههای سرد و بی روحت
چون نیزه های زهر آلود بر جانم فرود آمد
آنجا که زبان به شکوه گشودی و رهایم کردی
تک تک کلمات را بارها مرور میکنم
تا خود را بفریبم
تا بار دیگر
حتی برای لحظه ای
در نگاه چشمانت رها شوم
چون عقابی سوار بر موج باد
در عشق چشمان پرفروغت سیر کنم
دور از نگاه تو ای زیبا
به آن مکان باز می گردم
دوباره و دوباره باز می گردم
تا آخرین لحظه حیات
و آخرین نفسهای جانم
باز میگردم
شاید برای لحظه ای
تو را بیابم و در نگاهت رها شوم





صادق هدایت گفت:

نه تنها او را دوست داشتم، بلکه تمام ذرات تنم او را می خواست

***

ذرات تنم تو را خواستند نه برای هم آغوشی
تو را خواستند نه برای بوسه و گرمای تنت
تو را خواستند چون تو روحی
یک پرواز و یک آسمان
تو به وسعت دشت بودی
پر از گل و غنچه
به زیبایی آبی نیلگون خلیج فارس
و به پهنای بیکران دریاها و اقیانوسها
تو فراتر از هرچه هست و خواهد بود
چون خورشیدی درخشان در آسمان تاریک وجودم بودی و خواهی بود
و من برای تو.
چه بودم؟
چه هستم ؟
تو خواهی بود و خواهی درخشید
پس از من مردان بسیار، عاشقت خواهند شد
در وصفت شعرها خواهند گفت
تو را خواهند ستود و مدحت خواهند کرد
ولی هیچگاه
هیچ مردی آنگونه که تو را به تصویر کشیدم نخواهد دید
قلبش را برای دیدن لبخندی بر لبانت
ونگاهی از چشمان زیبایت
در انتظاری بی پایان نخواهد گذاشت
انتظاری که لحظه لحظه آن چون سوختن در آتش سخت و دردناک است
آتشی که نه از سر اجبار بلکه به اختیار خود پای در آن نهادم
تا شاید دست نوازش تو آرام کند این شعله نهفته درونم را
انتظاری که پایان آن در دستان تو
و در زمزمه لبان مهربانت است
من به یاد تو و در انتظار تو خواهم بود و خواهم ماند
چرا که هرگاه به زنی نزدیک شدم 
در هر قطره اشک چشمانم تصویر تو را دید
و چون اشک از چشمانم سرازیر شد 
از هر قطره اشک درختی رویید
که بر هر برگش نام تو و بر هر میوه صورت زیبایت نقش بسته بود
نوشته هایم بوی تو را می داد
و چون لب به سخن باز کردم ناخودآگاه نام تو بر لبانم جاری شد
مردم مرا دیوانه خواندند که در انتظارت چنین نشسته ام
در انتظار زنی در سرزمینی دور
که او را نام و نشانی نیست جز پیامی سرد گاه و بی گاه
زیبارویان ملامتم کردند
و مردان مرا ضعیف پنداشتند
که چگونه در حسرت شنیدن صدای زنی چنین بی تابم
مردان تو را یک جسم می دانند چون سایر ن
و من تو را یک روح، سرچشمه زایش و زندگی و مهربانی
من را چه باک از هرچه مرا خواهند نامید و خواهند خواند
تنها تو بگو مرا چه میخوانی
زیرا آن لحظه که در انتظار تو سپری می شود
هرچند سخت و طاقت فرسا
هر چند تا ابد و با خاک گور به پایان برسد
لذتش از هم آغوشی هزاران هزار دختر باکره
و حلاوتش از شهد شیرین عسل بر من گواراتر است
پس بگو مرا چه میخوانی
بگو تا رها شوم از حرف مردم و درد انتظار
بگو تا دردهایم درمان شود
مرهمی باشد بر دلی که اینچنین مشتاق تو شد
به سوی تو پرکشید
و آن هنگام که چون کبوتری خسته و زخمی بر بام کوی تو نشست
جز پنجره ای بسته و اتاقی خاموش هیچ نیافت
پس بگو مرا چه می خوانی آرام جانم
بگو چه میخوانی مرا.

برای تو می نویسم

ای فرشته رویاهای زندگیم

برای تو ای آرزو

برای تو ای حسرت سالهای عمر

برای تو می نویسم

توکیستی که چنین رشته افکارم را به خود مشغول کرده ای

تو کیستی که از میان ن عالم تنها به تو می اندیشم

شبانگاهان را به صبح و صبح را به شب می رسانم

در خلوت خود با تو ساعتها گفتگو می کنم

به امید پیامی از تو ثانیه ها را می شمارم

تو کیستی که آرزوی دیدار چشمانت

شنیدن صدایت

و بوییدن عطر لطیف نه ات

مرا از همه زیبارویان عالم بی نیاز کرده

تو کیستی که در تک تک لحظات زندگی

ضرب آهنگ زیبای حضورت را حس می کنم

چگونه تو را بخوانم

به کدامین آوا و با کدامین زبان و کدامین واژه 

در کدامین شهر وکدامین کوچه نشانت را جستجو کنم

تا شاید برای لحظه ای چشمانت را به نظاره بنشینم

پس از تو هیچ لشکری توان فتح قلبم

و هیچ خنجر و دشنه ای توان شکافتن سینه ام را ندارد

چرا که قلبم خانه و سینه ام منزلگاه توست

و من چون نگهبانی قسم خورده در برابر لشکر زیبارویان عالم نگاهبان آنم

پس از تو هیچ زنی در این سینه منزل نخواهد گزید

و چشمانم هیچ زیبارویی نخواهند دید

چرا که سیمایت در چشمانم به یادگار مانده 

چنانکه به هر جا می روم و به هر که می نگرم تو را می بینم

پس تو ای زن

ای که هر غمزه چشمانت چون موجی سهمگین 

دل عشاق را به تلاطم در می آورد 

و هر قطره از لعل لبانت اقیانوسها را چون شربتی گوارا شیرین می سازد

روی از من نگیر

که سراسر وجودم آکنده از حسادت و حسرت است

حسادت به زمینی که بر آن گام می نهی

قلمی که در میان سرانگشتان ظریفت می نشیند

لیوانی که لبانت را لمس می کند

شانه ای که در میان تارهای مویت به حرکت در می آید

آینه ای که رخ زیبایت در آن منعکس می گردد

و لباسی که تن مرمرینت را می پوشاند

پس بیا و مرا با نامم به خود بخوان

بیا و مرا در آغوش بگیر

بگذار تا در کنارت آرام گیرم

بیا و ترکم مکن

بیا و رهایم مکن

که در فراق تو و با آتش عشق سوزان درونم

من آرام آرام جان می دهم

چون شمعی روشن به آتش عشقت

آرام و بی صدا

در سکوت و تنهایی خویش جان می دهم.


دوست داشتن و عاشق بودن چون خورشید و ماه اند، ماه می درخشد نه از آن روی که خود نوری دارد، بلکه پرتو خورشید است که می تابد بر آن، زیبایی و درخشندگی ماه از نور آفتاب است که با مانعی میان آن دو به تاریکی می گراید، پس دوست داشتن اساس آن بر منفعت است که چون حاصل نشودبه سردی می گراید، ولی عشق چون خورشید از درون می سوزد و پرتو می افکند، عاشق عشق را بی مهابا عرضه می کند نه از آن روی که طالب وصل است، هرچند وصل دل و دلدار، عاشق و معشوق زیباست و لذت بخش ولی غایت عاشق از عشق ورزی وصال نیست، عشق می ورزد چون ذات وجودی او چنین است، برخی عشقها غریزی اند چون عشق مادر به فرزند که آن هنگام که فرزند زاده می شود، عشق در نهاد مادر به وجود می آید، مادر می بخشد بی انتظار و دوست می دارد بی منت ، تنها خوشبختی فرزند را می جوید و می خواهد که عشق سراسر بخشش است وعطا نو عی دیوانگی است اگر با معیارهایی از جنس مادی قیاس شود، عشق تو در وجودم چنین است، گاه می پرسی و میخوانی و می گویی که عشق مرا سودی نیست که وصل و سرانجامی ندارد، عشق تو چون تماشای گلی است پشت پنجره گل فروش که من محرومم از بوییدن و لمس گلبرگهایش و احساس لطافت آن ولی باز می آیم و به نظاره می نشینم زیباییت را هر چند پشت پنجره ای که میان من و تو فاصله انداخته و من را توان درهم شکستن آن نیست و تو را میلی، ولی دیدن تو هر روز کافی است تا خون در رگهایم به جوش آید و روزم لطیف گرددو دلم شاد، حماقت است یا جنون؟ شاید جنون شاید هر دو، نمی دانم، ولی شیرین ترین تجربه ای است که تا کنون داشته ام و خواهم داشت.

دوستت می دارم چون عشق مادری به فرزند

چون لبان تشنه طفلی در جستجوی مادر

چون اشتیاق  خاک تفتیده در آرزوی قطره های باران

تا بروید بر آن گلها و علفها وبخوانند پرندگان

دوست می دارم نه تنها تو را بلکه هر آنچه تو را در بر بگیرد

و هر آنچه که تورا لمس کند

هر آنچه که دوست می داری را دوست دارم

آه ای زیبای من

ای عطر تو بهترین عطرها 

کلامت دلنشین ترین نغمه ها

و نگاهت دلفریب ترین نگاهها

موهای پریشان در بادت آفریننده زیباترین لحظات اند

ای عشق زیبای وجودم که پنهان می کنم تو را از همگان

و تو سر بر می آوری از اشک چشمانم

و از لبخندهای تلخم که در فراغت بر لبانم می نشینند

آه که دوستت دارم و به تو دست نمی یابم

آه که دوستت دارم.



سالیان دراز جستجو کردم
روزها و ماهها و سالها بر من گذشتند
با ن بسیار سخن گفتم
خواستم تا کلید فتح قلب ن را فاش کنند
و راز عشق بر من آشکار
در جستجوی تو از آنان نشانت را گرفتم
چون از تو گفتم
حسادت کردند و آن هنگام که از تمنای دیدارت گفتم ملامتم کردند
چون نزدیک شدند بوی تو را استشمام کردند
و چون در چشمانم نگریستند
تو را دیدند که در چشمانم منزل کرده بودی
نشسته بر تخت فرمانروایی
چون شهبانویی که همه در خدمت و طاعت او بودند
قلبم حریم و منزلگاه تو بود
پش شماتتم کردند و ترکم کردند که دل در گرو تو باختم
به هر جا سفر کردم تو بودی
چون در خیال با تو خلوت کردم
رازها گفتم، شعر ها سرودم و در وصفت کتابها نوشتم
تا شاید ذره ای از وجودت را به تصویر بکشم 
و تصویر را در غیابت در آغوش گیرم
هر روز و هر شامگاه با خیالت در دشتها و کوهها راه پیمودم
با تودر خیال زندگی کردم و چون دلتنگ شدم
سر بر بالینت نهادم
تو چون فرشته ای آسمانی با دستهای جادویی خود آرام بخشم بودی

می پرسی چگونه؟
چگونه در پس فرسنگها فاصله و از ورای کوهها با تو زندگی میکنم
تو در رویا و بیداری همراهم هستی
با تو خلوت می کنم
در جزیره ای دور دست با درختانی خمیده در آبهایی نیلگون
موهایت آویخته و پریشان در بادند
لباسی از حریر پوشیده ای رقصان در باد
با گوشواره هایی از طلا و الماس
گردنبندی از یاقوت سرخ که چون خورشیدی می درخشد
تو در خیال و بیداری با من زندگی خواهی کرد
کلمات را خواهم کاوید
تا واژه هایی بیابم که توان توصیف تو را دارند
در وصفت کتابها خواهم نوشت
هر چند واژه و شعر در بیان وصف تو قاصر 
و قلمم از وصف وجود نازنین تو ناتوان است
برای تو و در وصف تو سالها خواهم نوشت
تا شاید روزی نوشته هایم از لبان زیبای تو جاری شوند
آری من خواهم نوشت
برای تو و از تو تا ابد خواهم نوشت
خواهم نوشت.



بنشین در کنارم، در مقابلم

دستانت را در دستانم بگذار

تا لطافت دستان زیبایت دشواری زندگی را از من بزداید

بیا و بنشین تا بوسه ای بر دستانت

تسکین لبهای جستجوگرم باشد

که سالها تو را جستجو کردند و نامت را فریاد

در چشمانم نگاه کن

بگذار در دریای زیبای چشمانت سیر کنم

در زلال چشمانت غبار تن بشویم

و چون کودکی پاک از نو زاده شوم

سخن بگو، با من سخن بگو

بگذار تا آوای زیبایت، همه صداها و فریادها را

همه دشنامها و کینه ها را از ذهنم بزداید

به خوابم بیا و در رویاهایم قدم بزن

تا افکار و صحنه های اندوهناک زندگی از ذهنم پاک شود

دریغ نکن از من نگاهت را، دستانت و دیدارت را

بر من حرام است تا ابد عطر تن و گرمای آغوشت

پس تنها دوستم بدار، حتی اگر اندک، دوستم بدار

بگذار تا کلبه ای، آشیانه ای هر چند کوچک

در دل مهربانت داشته باشم

هنگام خستگی و تنهایی به آن پناه برم و منزل کنم

چون کودکی که در آغوش مهربان مادر می آساید

بخند، بلند بخند و قهقهه سرکن

بگذار تا کلاغهای سیاه غم و اندوه از زندگیم رخت بربندند

لبخند بزن، با آن لبان زیبایت لبخند بزن

تا بلبلان و مرغان عشق در زندگیم به پرواز آیند و آواز سردهند

در کنارم قدم بزن، در کوچه ها و پس کوچه ها

در زیر درختان کاج و صنوبر و نارون قدم بزن

تا عطر دل انگیزت، آمیخته با وزش نسیم صورتم را نوازش کند

با من قدم بزن، قدم بزن

تا بی کرانه ها و تا ساحل نیلگون خلیج

که جز صدای زیبای موجهای رقصان با باد و مرغان دریایی صدایی نباشد

با من قدم بزن

قدم بزن



زمان گذر لحظات بود و چرخش عقربه ها و تکرارهای بی پایان ومن مجموعه ای از تکرارهای مکرر بودم، خالی از هر ذوق و شوق زندگی و زنده بودن ، عطر و گل معنی نداشت و طعمها همه به تلخی قهوه تلخم بودند که در تاریکی شب مینوشیدم تا تسکین درد دلتنگی و تنهاییم باشد، دنیا سراسر خاکستری بود و خالی از رنگ ، کلمات ترکیبی از حروف بودند و حروف آواهایی برای نامیدن اشیا بی هیچ معنایی در درون ،تا آن لحظه که پدیدار شدی چون پرتو نوری درخشان در برهوت تاریک زندگی و من چون بذر درختی پنهان در خاک سالها منتظر نم نم قطره های باران تولدی دوباره یافتم ،ریشه دواندم حصار شکستم و سر از خاک برون آوردم، تو که پرتو مهربانیت چون خورشید گرم میکند خانه دلم را و عطرت میپیچد درفراسوی فاصله ها، چه مشتاقانه نفس میکشم من تا شاید نفسهایت را از هزاران هزار فرسخ فاصله به سینه فرو برم، چه مشتاقانه نگاه میکنم من تا شاید تصویرت را در آسمان ببینم و چه مشتاقانه جوانی در انتظار به پیری می برم تا شاید زمانی دست در دستانت شانه به شانه در خیابانی مملو از درختان نارون  قدم بسپارم و در گوشه دنج کافه ای گوش بسپارم به سخنانت، مسخ شوم از حرکت لبهایت و غرق شوم در چشمانت،که  لحظه ها معنی شدند و زندگی رنگ گرفت با صدای زیبا و زمزمه لبان سرخت و تو دور از من بسیار دور از من،  میخندی و میخرامی و سر بر بالین محبوبت میگذاری، چه خوشحال است آنکه تو را دارد آنکه تو را می بوید  و هر آنکس که میبیند تو را و چشمانت  را و تصویرت در چشمانش منعکس میگردد، چه زیباست منزلی که با بوی تو معطر می شود و بوی حیات میگیرد، چه زیبایی تو و چه مهربانی تو،  تو هستی هر آنچه از احساس که می تواند باشد و هرآنچه از زیبایی که بوده و خواهد بود پس چگونه وصف کنم  تو را که مظروف را توان وصف ظرف نیست و من چون جزیی ناچیز در برابر احساس سراسر زیبای توام در بهترین اوصاف، وچگونه وصف کند بنده خدایش را و من تو را ای الهه عشق و مهربانی و ای سراسر کمال.



شب هنگام به خانه باز میگردم جایی که چشمان زنی و آغوشش در انتظارم نیست،  بوی عطر زنی در آن نمی پیچد و جز سکوتی که گهگاه به آهنگی غمگین شکسته می شود صدایی در آن شنیده نمی شود، به آینه نگاه می کنم به گرد سفیدی که آرام آرام بر موهایم می نشیند و نوید گذران جوانی می دهد آینه ای که صورت زیبای زنی که موهای پریشانش را شانه کند و چشمان زیبایش را به سرمه بیآراید در آن منعکس نمی شود، به ساعت نگاه میکنم و به چرخش عقربه ها و ساعتهای بی پایان شب و تنهایی، به شعر پناه میبرم وکلمات که گورستان احساسند همچون مرگ که پایان دردهای مرد رنجوری است خسته از درد تنهایی ،رشته تصورات تو در ذهنم چون دود میپیچد و ناپدید میشود و من با قلمی در دست نا امیدانه سعی میکنم تا تصوراتم را با کلمات به تصویر کشم و جاودانه سازم، قلم میلغزد بر کاغذ و نوشته پدیدار میگردد ولی ناتوان است از وصف  احساس و وکلمات قاصرند از به تصویر کشیدنت چون نابینایی که توصیف زیبایی و دلربایی گل را نداند جز از طریق شنیده ها و ناشنوایی که لذت موسیقی را درک نکند جز از توصیف شنونده ها پس توصیف تو که مظهر عشقی چگونه در توانم خواهد بود که احساسم در وصف و درک زیبایی تو ناتوان است، چگونه نابینا وصف کند رنگ گل را و لطافتش  چگونه وصف شود از پس شیشه ای غبار گرفته، عشق تو چگونه تصویر شود از پس خواهشهای جسم زمینی من و با قلمی ضعیف. احساسم چون جزیره ای محبوس است در میان دریاهایی از شهوت و احساسهایی ریشه در نیازهای بشر و تو چون لطافت ابرهای آسمانی و درخشش نور ستارگان در دوردستها میدرخشی فراتر اززمان و مکان .  در جستجویت به هرسو روانه می شوم  در خیال تا پس از سفری دور و دراز و رهایی از بندهای نفسانی در عشق چشمانت و در آغوشت آرام گیرم، بخت و اقبال چنین مقدر شده که در این دنیای خاکی هیچگاه به وصالت نرسم پس در گذر از جسم به خیال پناه میبرم و رویا، جسمم را کنج اتاق پشت میز کار جا میگذارم و سفری آغاز میکنم با توشه ای از عشق تا شاید در دنیایی دیگر تو را به آغوش کشم، سیر میکنم در افکار و غوطه ور میشم در تصوراتت و مسحور میشم در کلماتت که چنین هنرمندانه از لبان زیبای تو جاری می شوند در رویا و خیال هزار راه میپیمایم و چون فارغ می شوم و به درون خود  باز میگردم، دو فنجان قهوه میریزم یکی برای خودم و دیگری برای تو، سر میکشم فنجان  قهوه را و نگاه میکنم خیالت را، بوی قهوه آمیخته با عطر دلپذیرت میپیچد و لبان زیبایت فنجان را دربر میگیرند، قهوه را سر میکشم وبا تو میگویم و سخن میشنوم و باز بر میگردم از خیال به زندگی، پس فنجانی سرد در برابرم میبینم میبویم و میبوسم فنجانی را که لبانت در خیال آن را لمس کرده، به ساعت نگاه میکنم دیروقت است و من خسته از تنهایی روزگار سر بر بالین میگذارم جایی که گیسوان پریشانت صورتم را نوازش نمیکند و آغوش گرمت مرا به خود نمیخواند، چشم بر هم میگذارم و تو را میبینم در لباسی از حریر، با خنده ای زیبا، چشمانی دلفریب، موهایی افشون و لبانی سرخ ، چشم در چشمانم که شعر میخوانی برایم و وزمزمه میکنی در گوشهایم نغمه های عاشقانه ای که سحر انگیزند. پس آرام آرام چون کودکی به خواب میروم تا فردایی دیگر که باز بیدار شوم و تکرار شود این روزهای مکرر تا مگر روزی تعبیر شود خواب و خیالم 


ابرها قصه دلتنگی تواند که در آسمان دلم منزل کرده اند

به اندوه فراغت کلمات از آنها چون قطره های باران می بارند

و من چون کودکی در باران کلمات به رقص در می ایم

واژه ها به هم می پیوندند و ابیات و شعر پدیدار می شوند

تا به تصویر کشم تو را در آسمان وجودم

همچون طلوع هلال زیبای رنگین کمانی پس از باران

پس در رنج دوری و حسرت آغوشت

از دلتنگی خود باکره ای می سازم چون تو

و او را سخت به آغوش می کشم

چنان که تنها مرگ فارغ میان من و تو باشد.


نامه های من به تو

برتر از منند.برتر از تو

زیرا نور

برتر است از چراغ

شعر

برتر از دفتر

بوسه

برتر از لبها

نامه های من به تو

پر اهمیت تر از تو

از من

آنها تنها گواهانی هستند

که دیگران در آن

زیبایی تو را

و دیوانگی مرا

خواهند یافت


شعر از نزار قبانی


می خواهی فراموشت کنم

چگونه ؟

تو در من زندگی می کنی

چون جنینی در زهدان مادر

که حاصل یک عشق بود

و من پس از آن لحظه عشق بازی فراموش شدم

به یادگار ماندی در درونم

تا از خونم تو را زندگی دهم

عشق و خواستن را

و لذت بوسه و هم آغوشی را

تو مرا ترک خواهی گفت

همچون فرزندی که از مادر جدا می گردد

به جستجوی عشق

پس چون در چشم محبوبت می نگری

به یادآور نغمه هایی که می خواندیم

ترانه هایی که گوش سپردیم

آرزوهایی که در سر پروراندیم

و رویاهایی که عاشقانه به تصویر کشیدیم

به یاد آور مرا که در وجودم زنده خواهی بود

تا لحظه مرگ

هر چند هیچگاه لذت لمس لبانت را درک نخواهم کرد

بوسه ای بر چشمانت نخواهم زد

و موهایت را نخواهم بویید




ای مهربان ببار بر من محبتت را چون ابر

عطر افشان کن زندگیم را

روشن کن با نور چشمانت خانه ام را

بخند و آواز کن چون بلبل

پرواز کن چون عقاب

و برقص چون شوکای زیبا

سکوت نکن که خاموشی تو

چون خلوت گورستان است

هر اشک چشمان زیبایت

چون رود خون است که جاری می شود از من

قهرت چون تاریکی شب

و گریه ات خنجری است که بر قلبم فرود می آید

پس از تو من زندگی را زندگی نخواهم کرد

رنگها همه خاکستری خواهند بود

گل عطر نخواهد داشت

موسیقی ناله جغد خواهد شد

و شعر آمیخته ای از واژه های بی معنی

پس ای آفتاب درخشان وجود پنهان نشو از دیدگانم

بگذار تا موهای زیبایت را شانه کنم

بر صورت زیبایت دست نوازش کشم

به آغوش گیرم تو را تا دردهایت برجانم بنشینند

و تو سبکبار چون مرغان عشق به پرواز درآیی

پس ای زیبای من بمان در قامت یک معشوق

بمان در لباس یک دوست یا یک یار

بمان در هر شکل و سرودی

که غزلهایم بی تو ناتمام اند

نوشته هایم بی معنی

و زندگیم تلخ


محکوم شدم به هزاران هزار ضربت شلاق

به جرم عشق

پس چون کلمات سردت را چون تازیانه  بر روح عریانم فرود می آوری

به یاد آور دلم را که زمانی منزلگاه تو بود

و چشمانی که چون تو را می نگریستند

در اشک آنها غبار تن می شستی

به یاد آور مرا

چشمان بی گناهم

و دل پر از خواستنم را

آن هنگام که چون شاهزاده ای مغرور بودم

پس چون افسون کلامت مرا از خود بی خود نمود

و چشمانت دلم را ربودند

از تخت غرور به زیر آمدم

و آنگاه محکوم شدم به درد هجران

تا تطهیر شود روحم از عشقت

کلمات  سردت چون تازیانه روحم را شرحه شرحه کردند  

و بی مهریت چون ضربات خنجر قلبم را شکافتند

تا از رودهای خون روح بیگناهم عشقت برون شود

پس ترک کردم این سرزمین نفرین شده را

به هزار توی تاریک زندان عشق

به دور ترین و تاریک ترین بخش وجودم

تا با یادت در کنج عزلت عشقبازی کنم

و تو نیز سبکبال در خیال معشوقت

بخرامی چون غزالی تیز پای

پس بر من دل مسوزان

دل نگران مباش

و هیچگاه بر من اشکی نریز

که من همان شاهزاده مغرورم

با زخمی از عشق


به شرق و غرب سفر خواهم کرد

در کافه های سراسر دنیا قهوه خواهم نوشید

شیرینی تمام شهرهای عالم را به یادت مزه خواهم کرد

گرانترین عطرها را تجربه خواهم نمود

گرانبهاترین لباسها را خواهم پوشید و در گرانترین تختها خواهم خوابید

بر ساحل شنی تمام دریاها قدم خواهم زد

بر لبانم لبخند را نقاشی خواهم کرد

و با زیباترین ن گفتگو خواهم نمود

مردی مغرور خواهم بود

آرزویی دست نیافتنی

همان که در رویاهایت برایم به تصویر می کشیدی

زندگی رویایی خواهم ساخت

که حسرت همگان خواهد بود

ولی در درونم کودکی تا ابد به انتظار خواهد ماند

که او را از  تو و همگان پنهان می کنم

اشکهایش را، دلتنگیش و خواستنت را

سراسر عمر انتظار فاصله میان عقل و دلم را قدم خواهد زد

صدای تک تک عقربه ها و شکستن آرزوهایی که با تو داشتم

تمام ثانیه های عمر در وجودم طنین انداز خواهد بود

آرزوی دیدارت تا ابد در قلبم خواهد ماند.

و کودک درونم هیچگاه از گریستن باز نخواهد ایستاد

 



محکوم شدم به هزاران هزار ضربت شلاق

به جرم عشق

پس چون کلمات سردت را چون تازیانه  بر روح عریانم فرود می آوری

به یاد آور دلم را که زمانی منزلگاه تو بود

و چشمانی که چون تو را می نگریستند

در اشک آنها غبار تن می شستی

به یاد آور مرا

چشمان بی گناهم

و دل پر از خواستنم را

آن هنگام که چون شاهزاده ای مغرور بودم

پس چون افسون کلامت مرا از خود بی خود نمود

و چشمانت دلم را ربودند

از تخت غرور به زیر آمدم

و آنگاه محکوم شدم به درد هجران

کلمات  سردت چون تازیانه روحم را شرحه شرحه کردند  

و بی مهریت چون ضربات خنجر بر قلبم فرود آمد

تا از رودهای خون روح بیگناهم عشقت برون شود

و تطهیر شود روحم از عشق

پس ترک کردم این سرزمین نفرین شده را

به هزار توی تاریک زندان عشق

به دور ترین و تاریک ترین بخش وجودم

تا با یادت در کنج عزلت عشقبازی کنم

و تو نیز سبکبال در خیال معشوقت

بخرامی چون غزالی تیز پای

پس بر من دل مسوزان

دل نگران مباش

و هیچگاه بر من اشکی نریز

که من همان شاهزاده مغرورم

با زخمی از عشق


تنت می تواند زندگی ام را پر کند

عین خنده ات

که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می آورد

تنها یک واژه ات حتی

به هزار تکه می شکند تنهایی کورم را

اگر نزدیک بیاوری دهان بی کران ات را

تا دهان من

بی وقفه می نوشم

ریشه هستی خود را

تو اما نمی بینی

که چقدر قرابت تنت

به من زندگی می بخشد و

چقدر فاصله اش

از خودم دورم می کند و 

به سایه فرو می کاهدم

تو هستی سبکبار و مشتعل

مثل مشعلی سوزان 

در میانه جهان

هرگز دور نشو

حرکات ژرف طبیعت ات

تنها قوانین من اند

زندانی ام کن

حدود من باش

و من آن تصویر شاد خویش خواهم بود

که تو اش به من بخشیدی


شاعر:خوزه آنخل بالنته، ترجمه محسن عمادی

برگرفته از Poets.ir


سخرونی الناس و نادونی لمن تحبها و هی امل بعیدا

ما ترید حضن دافئا و شم ریح حبیبتک من قریبا

فقلت انظروا الی الشمس هل هی بعیدا ام قریبا

هل تقدروا تنظروا، تعانقوا ام تحضنوها

کیف الشجر یحب الشمس و یرید الضوء و دفئ نورها

او الورود کیف تزهر تحت ضوء الشمس التی بعیدا

حبیبتی شمس حیاتی ما الفرق ان ت قریبا او بعیدا

ان الحب یسافر الارض و یبحر الابحار اذا کان وفیا صدیقا


*******

مردم مرا مسخره کردند و گفتند چرا دوستش داری در حالی که آرزویی دور است

آیا آغوش گرم و بوییدن محبوبت را از نزدیک نمیخواهی 

پس گفتم به خورشید بنگرید که آیا دور است یا نزدیک

آیا می توانید به او مستقیما نگاه کنید، در بغل گیرید و به آغوش کشید

چگونه درختان خورشید را دوست دارند و گرما و نور او را خواهانند

و یا گلها چگونه با نور خورشیدی در دوردست به غنچه می نشینند

محبوب من چه دور باشد و چه نزدیک، خورشید زندگی من است

که عشق اگر پایدار و حقیقی باشد خشکیها را می پیماید و دریاها را در می نوردد.


از دلتنگیت واژه ها چون پرنده های زیبا از دلم سر بر می آورند

چون به سویت عزم پرواز می کنند

دل نگران تو از ناراحتی شنیدن آواز این رسولان عشق

آنها را در در دلم زنده زنده به گور می سپارم

عشقت در دلم هر لحظه چون نخل سر بر می آورد

سر از تنش جدا میکنم تا به خواستت عشق در دلم به بار ننشیند

هر لحظه دلتنگی تو تولدی است بر این عاشقانه ها

و مرگی است بر احساسی که هیچگاه در آغوشت آرام نخواهد گرفت

دلم چون نخلستانی است از نخلهای بی سر

گورستانی از پیام بران ناکام

شادی واژه ای است فراموش شده در فقدان تو

چنان که  هیچ طعمی کامم را شیرین نمی کند

و هیچ بستر نرمی  در حسرت آغوشت خواب به چشمانم هدیه نمی دهد

 

 

 

 

 

 



در عصر آهن، عصر پول و مردم ظاهر فریب

دختران پول دوست مردان تن پرست ظاهر فریب

در زمانی که دختران محجوب پر احساس در بند یک خطبه اند

نران مملکت خود را مرد می پندارند از حیوان خود پایین تراند

 در زمانی که در میان جمع در چشم زیبای تو اشک می آید چو سیل

در دلت غم بر لبت لبخند تا نبیند کس اشکهایی که می آید چو سیل

در زمانی که تو دختر محجوب پر احساس زیبای وطن

محروم از قانون، درد میکشی در بند سنت هم سخن

در زمانی که چون نرم، دین و قانون را پتک میکوبم بر سرت

تو چون زنی هم مادری چو سندان میکوبم سنت را بر سرت

در زمانی که شعر چون دام است بیت تفنگ و مصرع یک فشنگ

عشق دام است از بهر شکار دختران پر احساس پر ناز و قشنگ

مردم لاابالی خوش می گویند می نوشند فارغ از هر درد و غم

زیبایان خود پندار شادند چون آزادند از دین و سنت هر بند و غم

در زمانی که در پی معشوقم و او در بند سنت، صد گفته و حرف و سخن

پس بگردم تا بگردد روزگار تنها بمانم تا ابد فارغ از هر گفته و حرف و سخن



تنهایی گاهی یک جبر است، نه یک انتخاب

فقدان تو درد است رنج است نه یک انتخاب

پول شاید، البسه ، ماشین و صد یک رنگ و لعاب

پنهان می کنم درد تنهایی در پس چندین نقاب

یک نقاب پول است، آن یک سفر شاید یک فریب

درد در دل لبخند بر لب میکشم چون یک فریب

در جمع میخندم و اشک در چشمم هویدا می شود

در هر اشک چشمان ترم صورتی زیبا هویدا می شود

هر اشک چون فریاد خاموش است پنهان میکنم فریاد را

دل میخواهد که گاهی فاش گوید سر عشق این معشوق را

چون با تو گویم از عشق گاهی یک بیت یا حتی یک سخن

روی بر می گردانی نالان می شوی، دور می گردی ز من

در حسرت بوی تنت یک نگاه و یک عزیزم گفتنت

تا ابد میسوزم و جز شادی و نیکی نخواهم از برت

سهم من تنهایی است وگاهی یک سلام و یک درود

قهر تو پایان من، اینهمه جاه و منال من را چه سود



نیما یوشیج گفته

برای خانه ای که تو نیستی

در اضافی است، پنجره اضافی است

برای این خانه یک گوشه دنج کافی است

 این نوشته را برای اون که نیست نوشتم، امیدوارم همه اونهایی که نیستن در کنارمون قرار بگیرن

چون تو نیستی هیچ خانه منزل، هیچ کنجی دنج نیست

آشفته پرخون است دل دیگر در هیچ منزل رام نیست

چون تو نیستی مقصد و راه را من گم می کنم

کعبه و آمال من جز دیدن چشمان زیبای تو نیست

من به گرد آن دل زیبای تو چون پروانه میگردم ولی

چون به نزدیکت رسم شعله پنهان میکنی چون وصل نیست

در به در در جستجویت کوچه ها را طی می کنم

انتهای هر کوچه تنهایی و تاریکی است و دیگر هیچ نیست

هر سفر هر مقصد و هر باغ هر چند سبز و دلپذیر

زیباست از دور و  چون درخت بی ثمر وقتی آن دلدار نیست

در خانه ای که نیستی در نه، پنجره ، نور هم نالازم است

حبس در سلول انفرادی محتاج نور روز نیست

من حبس گشتم در این جسم و این جهان، راهم تویی

محکوم عشقم من ولی معشوق خود میخواهم که نیست

لب های من را چون آفریدی ای خدا

نمیدانستی تشنه می میرند چون بوسه بر لبهای آن دلدارنیست

هر لحظه هر دم میگذرد چون عمر بر من ای خدا

یک نفس از بویش رسان،  من را دگر احتیاج عمر نیست



برای تو می نویسم

تویی دور از من

پاره ای از تنم

زیباترین بخش وجودم

پرمعناترین بخش روحم 

جدا از من در سرزمینی دیگر

در آغوش دیگری

چشمان زیبایت سهم چشمان دیگری

برای تو می نویسم

تنها برای تو

برای آرامش روحم و برای آرام دلم

برای اشکهایم و چشمهایت

برای عطر نفسها و بوی نه ات

برای لبان تشنه ام و لبان زیبایت می نویسم

برای آرزوی به آغوش کشیدنت

گرفتن دستان پر مهرت

برای صدای زمزمه لبان زیبایت می نویسم

نوشته هایم فرزندان من اند

حاصل هم آغوشی روح عریان من و رویای زیبای تو

فرزندانی که یتیم متولد می شوند

در لحظه تولد جان می دهند

بر نوک قلم و بر لبانم

در فقدان عشق و محبت مادر

تا روح زیبای تو با صدای زجه کودکانش

کودکانی که  ملتمسانه تو را میخوانند غمگین نشود

من باز می نویسم

نوشته هایی را که به مقصد نمی رسند

برای تو

برای رویای یک عشق

یک عشق ممنوع

برای یک عشق محال

می نویسم

.


این نوشته برای یک عشق و روح زیبا نوشته شده و تقدیم میشود به کسی که شنیدن صدای لبها و غرق شدن در نگاه چشمانش بزرگترین لذت زندگی.


عشق رمز جاودانگی ماست

مگر چقدر زمان داریم

گرد پیری را بر موهایم نمی بینی

برای بودن با تو یک عمر کم است

یک عمر برای بوسیدن لبانت

یک عمر برای غرق شدن در نگاه چشمانت

یک عمر برای در آغوش کشیدنت

می بینی

برای با تو بودن

عمری به تاریخ هستی لازم است

از آن لحظه انفجار بزرگ آفرینش

که عشق آفریده شد و تو

پس بیا

دست دست نکن

بیا سفر کنیم

ساک کوچکت را بردار

برای سفر کردن و یگانه شدن تنها عشق کافی است

دستانت را به من بده

کنار موجهای آبی دریا

موهای زیبایت را پریشان کن در وزش نسیم

پاهای ات غزل عشق می نویسند بر ساحل شنی

جاودانه می شوند با بوسه موجها

همچون طعم لبانت بر لبان من

برای با هم بودن زمان زیادی نیست

بگذار برویم دور از هیاهو

دور از بندهای سنت

دور از زندان جامعه و اجتماع

حصار را بشکن 

رها شو از جبر زمان

بیا تا آرزوهایمان را زندگی کنیم

رویاها و عاشقانه هایمان را

میخواهی چون اسیرانی

در بندهای خودساخته ترسهایمان

عشق را در دلهای بیتابمان دفن کنیم

فرزندانی بیاوریم

تا خواسته های مدفون در سینه ما را زندگی کنند

و خود در حسرت روزهایی که میتوانستیم جاودانه شویم

چون زندگانی بی روح در حسرت بمیریم

بیا برویم

من و تو

به بیکرانه ها سفر کنیم

آنجا که زبان مردمانش عشق است

لحظات را دریاب

این گنجهای فرار زمان را

بیا تا یکی شویم

برای با هم بودن همیشه فرصت نیست

دستانت را در دستانم بگذار

روح عریانم را در آغوش بگیر

برای جاودانه شدن تنها عشق کافی است

تنها عشق کافی است.



دوستت دارم و از گفتنش ابایی ندارم

بگذار مرا هر چه میخواهند بخوانند این مردم

چون لیلی من تو باشی

مجنون و مستم گر بخوانند دردی نیست

درد آن است که من مجنون باشم و تو لیلی نباشی

سکوتم را بنگر

فریادهای خاموشم را نمی بینی

عشق را در چشمانم و در اندوه نگاهم نمی بینی

من فریاد خاموشم

ناله پردرد عشق بی فرجامم

مسافری خانه بدوشم

سربازی بدون وطن

وطنم، سرزمینم، خانه ام دل زیبای توست

چشمان و لبانت 

آه از چشمان و لبانت که قبله گاه من بودند

دریغ شدند از من در کتابت تقدیر

لبانت را از من بگیر

آغوشت را از من بگیر

دستان لطیفت را از من بگیر

جانم را بگیر

ولی

نگاهت را از من دریغ نکن

خنده هایت را

صدای لبانت را

مهرت را از من دریغ نکن

خسته ام از تزویر فکر نکردن به تو

ناتوانم از عدم اظهار عشق به تو

سکوت تو شکنجه

سکوت من مرگ من است

مرگم را می خواهی

جانم را

خونم را

همه را از من بگیر

یک بوسه به من بده

یک باز دم از نفسهایت

من در آغوش مرگ آرام خواهم گرفت

با طعم لبان و بوی نفست که تا ابد در من به یادگار خواهند ماند.


همیشه در من اندوهی بود به جا مانده از حرفهایی که نتوانسته بودم به تمامی آنها را به زبان بیاورم

صباح الدین علی

 

در من اندوهی

چون طفلی مشتاق و جستجوگر

زندگی می کند

به جامانده از تمامی حرفها

عاشقانه ها

و آرزوهایی که هیچگاه بر زبان نیامدند

در من اندوهی است چون آن اشکها

آن بغضها و آن خواستنها

که در تنهایی خویش می ریزم

هنگام سخن با لبخندی بر لبانم از تو پنهان می کنم

در من دریایی است از عشق

نفسهای آه آلودت چون طوفانی

دریای جنونم را به تلاطم در می آورند

یک تیغ خار در دستانت

چون خنجر بر دلم می نشیند

دردهایت، غمها و شکوه ها

رنجهایت را با اشک چشمانم

با خون رگهایم بشور

نمیبینی چگونه در اشتیاق دیدارت

چون دیوانگان مست به هر شاخه ای می آویزم

کلمات را در هم می آمیزم تا جمله ای شوند

شعری شوند یا نوشته ای

تا شاید مهرم را بر دلت بنشانند

و یادم را در دلت زنده نگاه دارند

رقص کلمات را در به تصویر کشیدنت نمی بینی

بنشین و هیچ نگو تا نگاهت کنم

چشمهای پر اندوهم

از چشمان زیبایت خوشه های عشق بچینند

توشه ای برای زندگی و تنهاییم

نگاههایت را از من نگیر

چشمانم هزاران هزار غزل عاشقانه در خود دارند

کتابهایی از عشق بی فرجام

اشکهایم چون رسولان عشقی ناکام

هر روز و شب به سویت روان می شوند

بی پاسخ جان می دهند بر گونه هایم

و تو می شتابی چون آن غزال تیز پا

به سوی مرگ آرزوهایت

که اسارت را بر رهایی

و رنج را بر عشق برتری دادی

چون پنداشتی و باور کردی

سرنوشت تو

خوراک کفتار بودن است


جمله ای گفتند و تنت بر او حلال شد

چون مقدس پنداشته شدند

واژه هایی که خود دلیلی بودند برای پاسداشت یک پیوند

دو جسم در هم تنیدند

به جواز قانون به نصیحت یک آیین

همبستر شدند و هیچگاه همراز نشدند

و آن پیوند که در آسمانها بسته میشد به حرمت عشق

برای یگانگی روح هایمان

برای فرار از رنج دوری وطن

و تاب آوردن رنج مقدر زندگی

و آن شریعت و قانون که حلال کرد تنت را بر تنش

و آن واژه که کلید اکسیر عشق بود

خود زندان شد، یک درد شد و یک گور

 روحت در آن به خاک سپرده شد

تنت اسیر و زنجیر

و تو در بند سنت ها و شریعت

پذیرفتی تا تنت بهای یک سخن

و روحت در زنجیر و در تب و تاب عشق بمیرد

پس این گور که پیش از مرگ

بسیار پیش از مرگ  و در بند ترسهایت در آن آرمیدی

با سنگ زیبایی مرمرین و ملون به فریب قداست آن پیوند

چه حسادت انگیز است و چه رشک میبرند بر آن

بر سنگ مرمرینش و بر گلهایش

که ریشه در وجودت دارند

این گلهای حیات تا شاید تجربه کنند

زندگی کنند آرزوها و رویاهایت را

که از گوشت و خون تو می رویند

از  شیره وجودت جان میگیرند

تا به همان راه بروند

که تو، من و دیگران رفته ایم

همان که نامش را زندگی نامیدند

و هیچگاه نپرسیدیم

تفاوت زنده بودن و زندگی کردن را

که از پدرانمان زنده بودن را آموختیم

و از مادرانمان مرگ رویاها و آرزوهایمان را

تا مردگانی زنده  باشیم

به امید عشق در زندگی جاودانه ای

که میتوانستیم اکنون تجربه کنیم



چون دوستت دارم راهی پیدا خواهم کرد تا نور زندگی تو باشم حتی اگر در تاریک ترین و دلگیرترین حال خود باشم

جسیکا کاتوف


چون دوستت دارم، درخت سروی خواهم بود که بر تو سایه می افکند

شمعی خواهم بود که شبهای عاشقانه با محبوبت را روشن می کند

چون دوستت دارم به هزاران شکل درخواهم آمد

به هزاران صورت و در هزاران جسم متولد می شوم

تا حایلی باشم میان تو و غم

چون دوستت دارم سالها در انتظارت خواهم ماند

چون دوستت دارم عشقت را در دلم پنهان خواهم کرد

همچون آن بوسه های شبانه که برتصویر لبانت میزنم

چون آن اشکهای دلتنگی که در فراغت می ریزم

همانند آن غم که در دلم پنهان میکنم

و آن حسرت دیدار که با خود به گور می برم

تا در پیشگاه خدا بر این تقدیر شکوه کنم

چون دوستت دارم، از هر نسیم سراغت را می گیرم

پرنده ای می شوم و در شهرها و کوچه ها در جستجویت به پرواز در می آیم

چون دوستت دارم .

اه هرگز نپرس چرا دوستت دارم

بارها از من پرسیده ای و من نیز

از دلم پرسیده ام

بخاطر چشمان سبز زیبایش که لاله های عشق در آن می روید و من بی نصیبم از آن

بخاطر صدای زیبایش که چون چکامک بلبلان در گوشم طنین انداز است

یا خنده های دلفریبش

نمی دانم تنها میدانم که دوستت دارم

و مگر برای عشق دلیلی باید داشت ؟

عشق دلیلی نمیخواهد تنها یک دل

که من با اولین نگاه به تو باختم

می بینی اینگونه دوستت دارم.

 



این نوشته برای یک عشق و روح زیبا نوشته شده و تقدیم میشود به کسی که شنیدن صدای لبها و غرق شدن در نگاه چشمانش بزرگترین لذت زندگی من است.


عشق رمز جاودانگی ماست

مگر چقدر زمان داریم

گرد پیری را بر موهایم نمی بینی

برای بودن با تو یک عمر کم است

یک عمر برای بوسیدن لبانت

یک عمر برای غرق شدن در نگاه چشمانت

یک عمر برای در آغوش کشیدنت

می بینی

برای با تو بودن

عمری به تاریخ هستی لازم است

از آن لحظه انفجار بزرگ آفرینش

که عشق آفریده شد

پس بیا

دست دست نکن

بیا سفر کنیم

ساک کوچکت را بردار

برای سفر کردن و یگانه شدن تنها عشق کافی است

دستانت را به من بده

کنار موجهای آبی دریا

موهای زیبایت را پریشان کن در وزش نسیم

پاهای ات غزل عشق می نویسند بر ساحل شنی

جاودانه می شوند با بوسه موجها

همچون طعم لبانت بر لبان من

برای با هم بودن زمان زیادی نیست

بگذار برویم دور از هیاهو

دور از بندهای سنت

دور از زندان جامعه و اجتماع

حصار را بشکن 

رها شو از جبر زمان

بیا تا آرزوهایمان را زندگی کنیم

رویاها و عاشقانه هایمان را

میخواهی چون اسیرانی

در بندهای خودساخته ترسهایمان

عشق را در دلهای بیتابمان دفن کنیم

فرزندانی بیاوریم

تا خواسته های مدفون در سینه ما را زندگی کنند

و خود در حسرت روزهایی که میتوانستیم جاودانه شویم

چون زندگانی بی روح در حسرت بمیریم

بیا برویم

من و تو

به بیکرانه ها سفر کنیم

آنجا که زبان مردمانش عشق است

لحظات را دریاب

این گنجهای فرار زمان را

بیا تا یکی شویم

برای با هم بودن همیشه فرصت نیست

دستانت را در دستانم بگذار

روح عریانم را در آغوش بگیر

برای جاودانه شدن تنها عشق کافی است

تنها عشق کافی است.



عشق واژه مقدس و کشتی نجات
به ابتذال کشیده شد برای رفع نیازمان
فریفتیم و فریفته شدیم
دلهای بسیار بردیم وخود دلباخته شدیم
زخمها زدیم و خود زخمی شدیم
چه بسیار نی که سالها
یادی را در دلشان زنده نگاه داشتند
حرفهای محبوب را سالها تکرار کردند
از هر کلام دلیلی برای عشق و تقدسش ساختند
هر روز گیسوان خود را بافتند
آراستند و به انتظار نشستند
چه بسیار دیدم مردانی را
در انتظار دیدار معشوقی که هیچگاه نیامد
به امید قهقهه های زنی
کاخها و باغهایی ساختند
که در عزلت و سکوت به ویرانه تبدیل شدند
مردانی که در تنهایی خود گریستند
تنها زندگی کردند و غریبانه  مردند
من که از دور تماشاگر رنجوری عشاق بودم
خود گرفتار تیر نگاه و کمان ابرویت شدم
برایت شعرها نوشتم
نخواندی، قلمها را شکستم
نگاه کردم،
ندیدی، چشم فرو بستم
خواندم و نشنیدی زبان در کام کشیدم
خاموش نشستم
خاموش ماندم
زیستم
و در سکوت مردم

اگر می دانستم نگاه چشمانت

افیون زندگی من خواهند بود

که به جرم آن هر روز در محکمه زندگی به دار آویخته میشوم

گرداگرد دلم قلعه ای می ساختم

بر دربش قفل می زدم و کلیدش را در هزار پستویی پنهان میکردم

تا نگاه فریبنده و نغمه های هیچ زنی ىلم را نلرزاند

عشق تو چون رودی که دشت را می شکافد

در دلم چنان دره ای تنگ و تاریک برجای گذاشت

که هیچ زنی را یارای گذر از آن نیست

اگر از نو زاده می شدم میدانستم

عشق در سرزمین لذت جویان

سرابی است برای فریفتن

نقابی است بر خنجرهایی که قلبهای ساده را به بهای ناچیز میدرند

مرهمی  است بر عطش مردمی زخم خورده

 که تشنگی خود را با به آشوب کشیدن  دلهای عاشق فرو می نشانند

سخن عشق برای مردم چون وصف ناشنوا از موسیقی و توصیف نابینا از زیبایی گل است

در زمانی که شکل واژه ها و الفاظ قداست دارد و معنی و روح کلمات فراموش شده

سخن از معانی بیهوده است

میدانستم که عشق در عصر امروز رنجی بی بدیل است

چون غده ای متکثر در درون آدمی که سرتاسر وجود را به تسخیر در می آورد

و انسان ناگزیر بر التیام رنج و درمان آن

چون غریقی غرق در تنهایی خویش بر هر احساسی نام عشق می نهد

به آن دست می آویزد تا رنج تنهایی خود را فرو نشاند

و هر بار تشنه تر و نیازمند تر از پیش با زخمی بر دل

بار دیگر و دگر بار به جستجو بر خیزد

تا برای التیام رنجهایش بر دل ساده ای دیگر زخم زند

و این رنج را در سراسر گیتی بگستراند


آزردی مرا و یک جهان دردهایم درمان نکرد

چشم پر اشکم را هیچ حرفی بعد تو خندان نکرد

ای که عشقت افسون من، درد و هم درمان من

چشمهایت زندان و طبیب رنجهای جان من

بعد هجرت با قاصدکها عشق بازی می کنم

شعر میخوانم اشک میریزم دلنوازی می کنم

هر غزالی آمد چشم تو در چشمهایم دید و رفت

چون بوسید طعم لبهایت دید پس نالید و رفت

من ماندم و آرزوی عشق و فریاد جنون

دل خسته در تب و تاب تو شد دریای خون

جان برفت از جسم مرگ در آغوشم گرفت

مرگ بر عشق بی فرجامم گریست چون جانم گرفت

ای که اکنون در کنار یار عشقبازی می کنی

یادآور مرا چون برایش دلربایی می کنی


میخواهی خود روم، ذهن را از عشق تو خالی کنم

سینه بشکافم، دلم را با دستهایم برکنم

دوست داشتن را در نیستن ، در رفتن معنی می کنی

آنچه می گویی دلباختن نیست جفا بر عشق و عاشق می کنی

کاش چون سیب ممنوعه بودی تا می چشیدم من تو را

یک آغوش، یک جانم درمان دردهایم است محرومم چرا

یک روز دلتنگم می شوی اما من نیستم

عاشقت هستم ولی در کنارت نیستم

یک روز میجویی و من را در گور پیدا می کنی

در کنار سنگ قبرم گلی در خون پیدا می کنی

این نشان یاد تو در لحظه مرگ من است

برکن او را آخرین هدیه به معشوق من است


عشق و شهوت دو نیاز که پاسخشان را در تو جستجو می کنم

در هم آمیخته چون فلق صبحگاهی که تمیز بین آنها ممکن نیست

یکی رویاهایم را به اسارت گرفته و روحت را می خواهد

دیگری تنم را به بند کشیده و جسمت را می جوید

پس آن هنگام که در تنهایی خویش به تو می اندیشم

در عزلت خود موهایت را پریشان در باد تصور می کنم

و نگینی از یاقوت بر سینه زیبایت می نشانم

آن هنگام که با تو نجوا می کنم و تو را می خوانم

آنجا که نه عشقت را در کنار خود دارم و نه جسمت را

نمی دانم آتش درونم از هیزم کدامین نیاز برافروخته شده

پس چون مسافری ناگزیر به گذر از مسیر زندگی خواهم بود

تنها، سرشار از خواهش و در جستجویت

و آن هنگام که رعشه بر دستانم و موجهای پیری بر صورتم نمایان می شود

آن هنگام که گرد سپید موهایم را می پوشاند و سرمای کهولت حرارت جوانی را خاموش می کند

آن هنگام که آتش شهوت فرو می نشیند و جوانه های عشق از میان گدازه های سیاه نمایان می شود.

چون الماسی تطهیر شده از شهوت

آن هنگام به تمامی عاشق خواهم بود

آن هنگام به راستی عاشق تو خواهم بود.

 


زمین جلوه ای از چهره آسمانی توست

چشمه و رود شمه ای از لعل لبان توست

کمی کرشمه و ناز کن ای حوری آسمانی

دلم در آرزوی رقص چون غزال توست

آن دو چشم سبز زیبای تو قاتلان من اند

کمی نگاه کن مرا دل اسیر نگاه توست

از آن لبان سرخ زیبای جادوگر و لطیف

بوسه ای بده، لبم جستجوگر لبان توست

جامه باز کن بخوان مرا به مهر و عشق

سینه در حسرت آغوش مهربان توست

عاشقانه به ناز بخوان مرا و جانم بگیر

جرعه آب ذبح من بوسه لبان توست


پیش جادوی تو من از سحر سخن دم نزنم

که سخن قاصر و مست چشمان توام

هر شب به طریقی می روم و راهی می جویم

تا شوم هم سخن و دست تو در دستم گیرم

صد راه برفتم تا گوشه چشمی بینم

یک غمزه از آن چشمان پر راز ببینم

صد نکته گفتم و از تو کلامی نشنیدم

یک جمله از آن لبهای پر رمز ندیدم

چو شدی شیرین ، من فرهادم با تیشه کوه بشکافم

تو بشو لیلی ، من مجنون، شیدا و رسوای زمانم

این نامه چو خواندی دلبر زیبایم

یک جمله نویس و آرام بگو جانم

آرام بگو جانم

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها