همیشه در من اندوهی بود به جا مانده از حرفهایی که نتوانسته بودم به تمامی آنها را به زبان بیاورم

صباح الدین علی

 

در من اندوهی

چون طفلی مشتاق و جستجوگر

زندگی می کند

به جامانده از تمامی حرفها

عاشقانه ها

و آرزوهایی که هیچگاه بر زبان نیامدند

در من اندوهی است چون آن اشکها

آن بغضها و آن خواستنها

که در تنهایی خویش می ریزم

هنگام سخن با لبخندی بر لبانم از تو پنهان می کنم

در من دریایی است از عشق

نفسهای آه آلودت چون طوفانی

دریای جنونم را به تلاطم در می آورند

یک تیغ خار در دستانت

چون خنجر بر دلم می نشیند

دردهایت، غمها و شکوه ها

رنجهایت را با اشک چشمانم

با خون رگهایم بشور

نمیبینی چگونه در اشتیاق دیدارت

چون دیوانگان مست به هر شاخه ای می آویزم

کلمات را در هم می آمیزم تا جمله ای شوند

شعری شوند یا نوشته ای

تا شاید مهرم را بر دلت بنشانند

و یادم را در دلت زنده نگاه دارند

رقص کلمات را در به تصویر کشیدنت نمی بینی

بنشین و هیچ نگو تا نگاهت کنم

چشمهای پر اندوهم

از چشمان زیبایت خوشه های عشق بچینند

توشه ای برای زندگی و تنهاییم

نگاههایت را از من نگیر

چشمانم هزاران هزار غزل عاشقانه در خود دارند

کتابهایی از عشق بی فرجام

اشکهایم چون رسولان عشقی ناکام

هر روز و شب به سویت روان می شوند

بی پاسخ جان می دهند بر گونه هایم

و تو می شتابی چون آن غزال تیز پا

به سوی مرگ آرزوهایت

که اسارت را بر رهایی

و رنج را بر عشق برتری دادی

چون پنداشتی و باور کردی

سرنوشت تو

خوراک کفتار بودن است


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها